روی خاک ها زانو زدم. چشمانم را به آسمان دوختم، خورشید با عجله می رفت که تاریکی های دیگر را روشن کند.
دلم به حال خودم سوخت، ای کاش دلم به حال خودم آتش می گرفت، از گوشة چشمم قطره اشکی به نرمی روی لبم خزید گذشتة سیاهم آزارم می دهد.
خدایا، درشتی جثه ام را نادیده بگیر، درونم را بنگر.
دست هایم هم چنان به سوی آسمان بود. خدایا، تو مرا می بینی، فراموشم نکن، دوستت دارم، ای روشنی بخش دل ها، تاریکی های گذشته ام را به روشنایی تبدیل کن.
ناگهان ابرهای دل تنگم به غرش در آمدند، صاعقه ای درونم را به لرزه واداشت، باران اشکم به شدت یک رگبار، سدّ مژه هایم را شکست، های های گریستم. خورشید رفته بود، اما نور عجیبی را از درونم می دیدم، خورشید را می دیدم، آن را حس می کردم، همان طور که خدا را می دیدم... .