امروزه فضای مجازی بخش جدا نشدنی زندگی روزمره ما است ولی داستانهایی که درباره آن نوشته شده است بسیار محدود است. این کتاب داستانهای جذابی را روایت میکند که ارتباط مستقیم با فضای مجازی دارند.
داستانها روایتهایی جذاب دارند که خواننده با آنها احساس آشنایی میکند گاهی بخشی از اتفاقات را در زندگی روزمره تجربه کرده است. این کتاب روایتهایی جالب از آدمهای معمولی است. این کتاب داستانهایی پرهیجان و گاهی هولانگیز هم دارد.
خواندن کتاب مه شکن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مه شکن
به تازگی درگروه فرهیختگان عضو شده بودم. اعضایش خیلی باکلاس بودند و تقریباً همهشان تحصیل کرده بودند. یکی از ویژگیهای بارز این گروه، مستند حرف زدن و مطلب فرستادن بود برای همین هم من خیلی با احتیاط مطلب میگذاشتم چون بلافاصله از من سؤال میشد که سند مطلب یا حرفی که زدید کجاست؟
بالاخره چند هفتهای در گروه فرهیختگان از مطالب خوبشان استفاده میکردم. یک روز یکی از اعضاء که بیشتر اهل مطالب رایانهای و فنی بود در قمست شخصی آمد و بعد از احوال پرسی مختصری، سوال کرد؛
«تو چرا اینقدر تو گروه ساکتی؟»
من جا خوردم و خشکم زد! زیرا در آن گروه کسی را «تو» خطاب نمیکردند و زود با کسی خودمانی نمیشدند مخصوصاً با یک خانم! کمی معطلش کردم. خیلی مودب شروع کردم به چت کردن. او هم با الفاظ خودمانی ادامه داد و من هم اصلاً تحویلش نگرفتم. بعد از چند دقیقه که میخواست قسمت خصوصی را ترک کند، جملهای نوشت که خیلی ناراحتم کرد. هم ناراحت هم عصبانی! جوری که دوست داشتم خفهاش کنم! نوشت:
«من دیگه باید برم خانم مؤدب ولی دوستانه بهت بگم که خیلی روابط عمومیت ضعیفه با این وضعیت تا آخر عمرت باید خونه باباجونت مهمون باشی و زمستونا بجای ترشی از وجودتون استفاده کنند!»
در آخر هم صورتک خنده و مسخره برایم فرستاد و نوشت:
«من یه فایل پی دی اف برات میفرستم بخون، روشهای تقویت روابط عمومی رو در عرض یک ربع یاد بگیر»
سپس فایل یک مگابایتی برایم فرستاد و رفت.
عصبانیتم که فروکش کرد با خودم گفتم:
«حالا بذار فایل شو بخونم شاید مطالب مفیدی توش باشه! ولی حالیش میکنم که کی روابط عمومیش ضعیفه»
فایل پی دی اف را روی حافظه قسمت داخلی گوشی دانلود و باز کردم. چند مطلب خیلی ساده و سطح پائین و چندتا کلید واژه برای شروع گفتگوی صمیمی، بیشتر نداشت. همان طوری که گفته بود بیشتر از یک ربع طول نکشید. فایل را بستم و رفتم در گروه دوستان و فامیل و… برای اینکه کمی تخلیه روحی شوم و آن جملات احمقانه را فراموش کنم. وارد بحث خاطره گویی شدیم و کلی فیلم و عکس دوران تحصیل و… را برای هم فرستادیم. در آن لحظات واقعاً حرفهای آن پسر را یادم رفت.
سه چهار روز از این ماجرا گذشت. یک روز یک شماره ناشناس آمد روی تلگرامم و پشت سر هم ده تا از عکسهای خصوصی و خانوادگیام را که غیر از خودم کسی نداشت را برایم فرستاد و زیر عکس دهم یک جمله نوشت:
«خوشگل خانم! سرکیسه رو شل میکنی یا کل آلبومهای خصوصیت رو بذارم رو سایت؟»