کتاب اعتراف، داستانی عاشقانه و جذاب و تاثیرگذار است که شخصیت اصلی داستان به خاطر عشق، همه چیز زندگی را به خطر می اندازد. همین گیرایی و جذابیت اثر موجب شده است که این رمان به بسیاری از زبانهای زندۀ دنیا ترجمه شده و بارها تجدید چاپ شود.
خلاصه ی کتاب اعتراف:
پنج هفته از آمدنم به دالاس می گذرد و دیگر هر دوی ما علاقه ای به خانواده ها نداریم. به من ابلاغ شده بود که باید فوری به پورتلند بازگردم، وگرنه خانواده ام برای این خروج طولانی مدت جریمه خواهند شد. اگر اینطور نبود، احتمالاً خانواده ام اجازه می دادند که بیشتر بمانم، اما افسوس که خانواده ام پایبند به قوانین هستند. امروز پرواز دارم و هر دو خسته از قانع کردن خانواده ام برای ماندن هستیم. البته این را به آدام نگفتم و هرگز نخواهم گفت. اما دیشب پس از خواهش های بسیار، مادرش لیدیا آب پاکی روی دستم ریخت و گفت: ببین آبورن تو پانزده سالته. فکر می کنی هر حسی که به پسرم داری، واقعیه؟ اما تا یک ماه دیگه همۀ این حس و حال از سرت می افته. ماهایی که از بدو تولد عاشقشیم، برای نبودنش تا آخر عمر زجر خواهیم کشید. اما تو نه. اون فعلا به ما نیاز داره، نه به تو!
حس غریبی است، وقتی که در پانزده سالگی حرف های پر از نیش و کنایه می شنوی. حتی نمی دانستم چه جوابی به مادرش بدهم. چگونه دختری پانزده ساله باید از عشق طرد شده اش در برابر دیگران دفاع کند؟ وقتی که خامی و سن و سالی نداری، چنین دفاعی غیرممکن است. شاید هم حق با آنهاست. شاید ما عشق را آنگونه که والدینمان درک می کنند، نفهمیم، اما کاملا آن را در عمق جانمان حس می کنیم و…
«…به همه نقاشی ها نگاه می کنم و متوجه می شوم که کنار هر نقاشی یک اعتراف قرار دارد. با تعجب می پرسم: «همهی این اعتراف ها از انسان های واقعی است؟ همه را می شناسی؟» سرش را تکان می دهد و به سمت در می رود. «تمام آنها متعلق به افراد ناشناسی هستند که اعترافات خود را از شکاف در داخل می اندازند و من با الهام گرفتن از آنها نقاشی می کشم.» به سمت نقاشی بعدی می روم. بدون آنکه نقاشی را نگاه کنم اعتراف را می خوانم…»