به امام زاده که می رسیم بی هوا میکروفون را می دهند دستم. می مانم چه بگویم. مردان دورم را گرفته اند و زن ها در حاشیه و نزدیکِ دیواره های امامزاده نگاهم می کنند. لرزشی از ساق پایم به بالا می رود و به دست هایم می نشیند و در تارهای صوتی ام به اوج می رسد. با همان صدای لرزان و لکنت وار می گویم: «چه بگویم؟» پیرمردی که به دیوار کاهگلیِ سقاخانه تکیه داده کلاه نمیدی اش را از سر برمی دارد و با دست به پیشانی اش می زند. طنین صدای ضربهٔ دستش فضا را پر می کند و با صدای ضجهٔ خش دارش چند جفت چشم دیگر را هم نم دار می کند. من ولی مات و مبهوت مانده ام. حتی گریه هم نمی کنم. سرم را پایین می گیرم و با چشم هایی که دو دو می زند به موزاییک های مشبّک امام زاده خیره شده ام. چند ثانیه همان طور می گذرد که صدای گریهٔ نوزادی از سمت زن ها بلند می شود. بی اختیار سرم را سمت صدا می چرخانم و می گویم: «صدای ناله شیرخوار می آید!»